قربون قدمت
امروز مامان فرخ زنگ زد و گفت حسابي دلتنگمون شدي و شب قبل بهت گفتن كه بخوابي فردا ميبريت خونتون. شما هم به همه گفته بودي تا صبح كسي نخوابه بعد منو ببرين، الهي من فداي اون صبرت بشم كه بعد از ٢٠ روز لبريز شده، خلاصه با كلي كلنجار با خودت بالاخره ٤ صبح خوابت برده بوده و ظهر كه بلند شده بودي خاله بهت گفته بيا با هم ماكاراني درست كنيم بعدازظهر كيك درست كنيم شامم پيتزا درست كنيم بعد ديگه با دايي ميبريمت .شما هم همه اينا رو با خاله درست كرده بودي ولي همه رو هم گفته بودي بذاريد تو ظرف ببرم خونمون با بابا و مامانم بخورم. من و بابا هم حموم كرديم و منتظر اومدن پسرم شديم. ساعت ٩ شب با خاله و دايي اومدي خونه ، كلي همديگر رو بغل كرديم و بوس ...